یک و بیست دقیقه بامداد
چیزی نمانده بود تا عقربههای ساعت، یک و بیست دقیقه بامدادِ (شب جمعه) 13 دیماه 1398 را نشانه بگیرند.
آسمان تیرهتر از همیشه به چشم میآمد.
هر کدام از ستارهها گویا گوشهای از این آسمان سجاده پهن کرده بودند و با هر ذکری، نوری از خودشان به زمین میفرستادند.
هر از چندگاهی چشمکی به سمت زمین میزدند.
گویا مرا به بهره گیری از این نفحات و لحظات فرا میخواندند.
شنیده بودم که شهدا میتوانند همچون ستارگان راه را به ما نشان دهند
با خود فکر میکردم شاید هر کدام از این ستارهها نیز شهیدی باشد
و شاید اکنون که متوجهام کردهاند، ستاره ای به جمعشان اضافه شده باشد.
“این ساعت و این ثانیه دور حسین مهمانیه
ارباب کنار نوکرا مشغول روضه خوانیه”
نمیدانم! خب بهتراست بگویم؛ میدانم اما نمیفهمیدم چرا این اشعار از مداحی سید رضا نریمانی بر زبانم جاری شده بود.
خواب لحظهای به چشمانم نیامد. تنها کارم شده بود؛ فکر کردن.
_"یعنی الان که دارم به شهادت و به ستاره شدن فکر میکنم
همین الآن که دارم حرفش رو میزنم
یک یا چند نفر در عمل نشان دادند،
به عمل کار برآید به سخندانی نیست؟! ”
بی اختیار تصمیم گرفته بودم
تا صبح بیدار بمانم و فقط به آن ستارهها فکر کنم.
به یاد میآورم ساعت که دقیقاً به 4و52 دقیقه صبح جمعه رسیده بود، صدای اعلان تلفن همراهم باعث شد، سراغش بروم.
پیام کوتاهی بالای صفحه نمایش، نشان داده شد.
به روی آن ضربه زدم و وارد کانال شدم.
نوشته بود؛
” اسکای نیوز عربی زیرنویس کرده است؛
المهندس و سردار سلیمانی به شهادت رسیدهاند.این خبر توسط منابع داخلی هنوز تایید نشده است. “
چشمانم درشت شده بودند.
کم مانده بود از حدقه بیرون بزنند.
خدا خدا میکردم خبر تایید نشود، هیچ وقت!
تقریباً از سال97 به بعد بود که وجود مؤثر حاج قاسم تازه برایم روشن شد.
اثری که فقط با شهادتشان میتوانست پیداتر و وسیعتر شود.
هرچند دعا میکردم خبر تایید نشود اما اگر به غیر شهادت از میانمان میرفت، حاجی حیف میشد.
به یقین رسیده بودم خوابی که آن شب به چشمانم نیامد، تصمیم من نبود!
جنس این بیدار ماندن برایم آشنا بود
بیقرار بودم اما در عین حال آرام!
بغض داشتم اما خوشحال بودم!
درست مثل آن شبی که خبر شهادت یکی از جوانان شهرمان را به همین شکل مطلع شدم.
تا چند روز خواب به چشمانم نیامد.
خواب و خوراکم کم شده بود
با دوستی نمیتوانستم گرم بگیرم
شوکه شده بودم و فقط اشک میریختم.
زمزمهام شده بود؛
“خبر چه سنگینه خبر پر از درده
غم رفیقامون بیچارهمون کرده ”
قریب به یک ساعت منتظر ماندم تا خبر تایید نشود!
ساعت تلفن همراهم را نگاه میکردم. 6و 6 دقیقه صبح را نشان میداد.
دوباره از همان کانال پیامی آمد:
“شهادت حاج #قاسم_سلیمانی توسط خبرگزاری صداوسیما جمهوری اسلامی ایران تایید شد.”
آنقدر کانال معتبر بود که حتی لحظهای نمیتوانستم در صحت تأیید خبر شک کنم.
حال کسی را داشتم که معلق بین آسمان و زمین مانده و نمیداند به آسمان چنگ بزند یا به زمین!
آنجا بود که ذرهای فقط ذرهای معنای جمله حاج قاسم درباره شهادت حاج احمد کاظمی را فهمیدم؛
” همهی ما را آتش زد، احمد، با رفتن خودش”
با رفتن حاج قاسم همه ما آتش بر دلمان نشست.
آتشی که از آتش گرفتن حاج قاسم به جانمان افتاد.
او در فراق یارانش، در روضه ها و مصائب اهل بیت، در حسینه بیت الزهرا آتش گرفت
تا اینکه در لحظه شهادتش آن آتش شعلهور شد و همهی ما را…
او در آتش سوخت و ما را نیز آتش زد، با رفتن خودش.
رفتنی که باورکردنی بود اما پذیرفتنش سخت!
از یکی از فرزندان شهدا شنیده بودم که میگفت:
“من آن موقع حس کردم دوباره یتیم شدم.
حاج قاسم بعد پدرم برایم پدر بود!”
راست میگفت.
حاج قاسم آنقدر مردمی بود که گویا عضوی از خانواده خودمانست
عضوی که هر خانواده در آن خلأیی داشت، حاج قاسم بود که پُرش میکرد.
عطوفت و مهربانی، امنیت و آرامش، تکیهگاه محکم و… تمامش را حاج قاسم عملدارش بود.
آنقدر به ما نزدیک بود که با شنیدن خبر شهادتش تمام ما شده بودیم؛ خانواده شهید .
با رفتنش شاید به اندازه سر سوزنی از آن حس و حال خانواده شهدا و آن جنس غم یتیمی فرزندان شهدا را چشیده باشیم.
گویا حاج قاسم تمام سعیش را کرد تا ما را به این مقام برساند و آن را به ما بچشاند.
یادم میآید، دوستی میگفت؛
“حاج قاسم باعث شد شجاعت ابراز عقایدم را پیدا کنم
چرا که او اولین شهیدی بود که توانستم قاب عکسش را با شجاعت و بدون در نظر گرفتن حاشیهها بر دیوار اتاقم نصب کنم
آخر او و اثرش بر همگان روشن شده بود و نمیتوانستند انکارش کنند .”
آهْ از آن صبح جمعه…
آه از آن آهِ صبح جمعه…
آه از آن اشک و بغض حضرت آقا…
اینکه شهادت حاج قاسم شب جمعه رقم خورد
آن هم با نشانه هایی که هرکدام برای خودشان روضه مجسم بودند
شاید خبر از آن میداد که؛
از آن شب جمعه به بعد، احیای شب جمعه دیگر مستحب نیست، بلکه واجب است و خوابیدن حرام!
خوش به حال آنان که آن لحظه در خواب بودند و بعد از آن بیدار شدند
و خوشا به حال آنان که بیدار بودند و بیدارتر شدند…
_______________
#آه_صبح #شب_جمعه #فقط_به_عشق_حاج_قاسم
#سردار_دلها #خاطره_نویسی #نون_والقلم #شوق_نوشتن
#حاج_قاسم
🖋سوخته دل (مهدیار)