شهید علی آقازاده نژاد
🌱مثلِ آقازاده
میگفت:
توی مسیر اربعین به موکبی رسیدم و توقف کردم.توجهام به جلوی موکب جلب شد.
یه عده دختر نوجوان،مشغول پخش نذورات بودند.رفتم جلو و ازم استقبال کردن.
یکیشون یه عکس شهید بهم داد و با لبخند گفت:"اگه دوست دارید برگردید تا به کولهتون سنجاق کنم که مسیر رو به نیتشون قدم بردارید".
شروع کرد به معرفی شهید ولی من دوست داشتم بگه چرا این شهید! پیش خودم گفتم حتماً مثل افراد دیگه نذر کرده و داره به نیت شهدا توی موکب این کار رو میکنه.
فوری ازش پرسیدم:"چرا این شهید رو انتخاب کردی؟با شهید نسبتی داری؟”
من و من کنان، انگار که نخواد بگه، با اصرار من گفت:"پدرم هستند.”
اون لحظه دیگه ذهنم فرمان نمیداد
فقط بهش گفتم:اجازه میدی در آغوشت بکشم؟تا گفت بله، محکم فشارش دادم و در گوشی بهش گفتم:خیلی برام دعا کن، خیلی.داشتم میرفتم که گفت:"صبر کنین یه لحظه".خم شد و یه کیسه پارچهای سفید از پشت میزی که بود برداشت. حس کردم اون کیسه صدفِ و چیزی که قرارِ ازش در بیاره، دُرِّ.دستم رو گرفت و داخل مشتم چیزی گذاشت.تسبیح با عکس پدر شهیدش و حاج قاسم جلوی چشمام بود و پشت عکس هم نوشته؛"برای ظهور و آزادی قدس صلوات".
درّ من این بود، همین دونههای تسبیح توی مشتم.دست خالی اومده بودم و دست پر راهی شدم.
جمله آخر دختر شهید رو توی تمام مسیر کسی انگار برایم تکرار میکرد:"میشه به نیت پدر شهیدم چند قدمی بردارید؟” و این تنها کاری بود که ازم برمیومد.دلم برایش تنگ شده.برای مسیرش، برای شهیدش، برای دختر شهید
آه! قَد ضَاقَ صَدری…