مادری که با دعای فرزندش زنده شد مهدی و علیاکبر خیلی وقتها کمکم میکنند؛ یک بار در ماه مبارک رمضان وقتی میخواستم به مسجد بروم، حالم بد شد؛ مرا به بیمارستان فیروزآبادی بردند، میشنیدم دکترها در آنجا میگفتند: «این خانم مرده است، ببریدش به سردخانه». روی مرا کشیدند و به سردخانه بردند؛ عروسم و همسایهها گریه میکردند؛ صدای آنها را میشنیدم؛ برای لحظهای دیدم که پسرم «مهدی» دستهایش رو به آسمان بود، یک جوان قد بلند با شال سبز رنگی که به کمر و دور گردن داشت، عبای مشکی بر تنش بود، را نیز دیدم؛ یک جلد قرآن کریم بزرگ در بغل مهدی بود؛ آن جوان آمد و گفت: «روی صورت مادرت را باز کن» همان موقع بود که بالای سر من آمدند و گفتند: «از دهانش بخار بیرون میآید، او زنده شده است». یک وقتهایی هم که مریض میشوم، تا مهدی بالای سرم نیاید، خوب نمیشوم؛ چند ماه پیش پایم شکسته بود، دوست داشتم مهدی بالای سرم بیاید؛ یک شب آمد و دست روی پایم کشید و بعد از ظهر همان روز برای جراحی به اتاق عمل بردند. مهدی گاهی در خواب به من میگوید: «مامان یک کم به خودت برس، همیشه دنبال کارِ خانه هستی، مواظب خودت باش» من هم به او میگویم «خب نمیشود که کار خانه بماند». رجانیوز