بر من هیچ تضمینی نیست حاجی!
“بسم رب الشهدا و الصدیقین“
بعد از شهادتتان با خود عهد کردم اولین دلنوشتهام را خطاب به شما بنویسم…
میدانم؛ اینجا برای از شما نوشتن کم است و من نیز کمترینام و نوشتن سخت است، وقتی که بفهمی خانهات را بر شعاری بنا کردهای که بسیار مسئولیت آورست و ببینی که جلوتراز حرف تو، کسانی هستند که با عملشان این را فریاد زدهاند…
با تمام اینها امید دارم بخوانید و به نگاهی مرا دریابید..!
?حاجی! ،سردار!، علمدار!، شهید!
نمیدانم چطور خطابتان کنم با کدام عناوین!
اما بگذارید اینطور بگویم؛
حاج قاسم ،شهید عزیزم!
میدانم؛ هیچ تضمینی برای من نیست که چون شما شوم و چون شما بروم..!
من اکنون هیچ ندارم ،چه رسد به”تا سن شما رسیدن“..!
اگر تا آن زمان در هیچ بمانم چه؟ اگر از مسیر منحرف شوم..اگر با ولایت نمانم چه..؟
حاج قاسم!
من نه فرزند شهیدم،نه خواهر، نه مادر و نه…من هیچ نسبتی با شهیدی ندارم که شما بیایید و دست نوازشی بر سرم بکشید و آرامم کنید..
من فقط چون شماهایی را دوست دارم..!
من حتی از مردمان سیل زده و زلزله زده هم نیستم که نگاهی به آنها کنید و در کنارشان حاضر شوید..!
من حتی از سربازانتان هم نیستم که با شما در میانه رزم هم سلفی بگیرم و شما صبوری کنید و هیچ نگویید..!
من حتی از رفقای شما هم نیستم که از جانبتان نامهای ویژه دریافت کنم و مرا به بهترینها خطاب کنید!
من حاجی هیچ نیستم!
حاج قاسم!
میخواهم از دنیا و گناه زده شده باشم؛تا شاید نگاهتان شاملم شود..
حاج قاسم!
من این نگاهت را، این دست پر قدرتت را، این مهربانیات را ،میخواهم??فارغ از هر عنوانی و هر نسبتی…
حاج قاسم!
دیگر بر من سخت و گران تمام خواهد شد اگر فقط شعاری دهم که عملی در پیاش نداشته باشم..بدین جهت؛ ”من قاسم سلیمانیام” را به زبان نمیآورم..
شما آرمان من هستید این شکی نیست مقصودم این است که؛
باید چون شما شوم و باشم تا آن را با عمل فریاد بزنم نه فقط به زبان…
حاج قاسم!
من هیچوقت شما نمیشوم چراکه از شما در این زمان یکی بود ..
حاج قاسم!
من هیچ نمیدانم فقط میدانم شما را در چشم ، دل و زبان خود بزرگ میبینم همانگونه که بودید و هستید.. چراکه این بخشی از گفته خودتان است که؛
” شهدا را در چشم ،دل و زبان خود بزرگ ببینید،همانگونه که هستند ..”
شما شهیدانه زیستید و عمری مجاهدت داشتید
و اینگونه بودن آنگونه رفتن را هم خواهد داشت..
داغی که هرگز سرد نخواهد و نباید شد، رفتنتان است..شما بزرگ بودید و بزرگتر هم شدید به فضل الهی.. دست علمداریتان وسعتش بیشتر و بیشتر شده و خواهد شد و به این علت است که هیچ وقت شما نخواهم شد و نگاهتان را خواستارم..
حاج قاسم!
با ولایت تا شهادت،شعاری پر شور بود و خواهد بود اما از شما میخواهم برای عملی کردنش و برای شعور و معرفتاش یاریام کنید ..
من شعار دادم و چون شماهایی با عملتان ثابت کردید و نشان دادید،ولایت تا شهادت یعنی چه..
از شعار تا عمل فرسنگها فاصلهست و بر من هیچ تضمینی نیست حاجی!.. ________________________
پینوشت؛
حاج قاسم! این پراکندهگویی دلنوشته را ببخش ،فقط میدانستم باید اولین دلنوشته بعد از شهادتتان (و تاآخرینش )از شما باشد و به شما بنویسم..هرچند زمان زیادی گذشته اما سرد نیست و نخواهد شد..
▪امید بستهام به نگاهی بزرگوارانه و کرامتگونه از جانبتان..ان شاءالله با عمل راهتان را ادامه دهم..
(در پایان؛)دستم را بگیرید که سخت محتاجم و یا اگر گرفتهاید آن را رها نکنید..?