بهترین شب زندگیمون بود… شب عروسیمون….? تو اون شلوغی و… گیر و دار پذیرایی از مهمونا… صدام کرد : “پاشو بیا نماز جماعت…!” شاخام داشت در میومد…! گفتم : “نههه…الان درست نیست… مردم چی میگن آخه…؟! تو این هیر و ویری… وقت نماز جماعته آقا…؟!” گفت: “ما چیکار به حرف مردم داریم…؟ بذا هر چی میخوان بگن…” گفتم: “میخندن بهمون خب…” گفت: “مهم نیست…به این چیزا اهمیت نده…” صدای اذون بلند شد… أَلْلّهُ أَکْبَر….أللّهُ أَکبَر….. از جاش بلند شد… دید که همه نشستن و کسی عین خیالش نیست… یهو گفت: “مهمونا و حضار محترم… ❣ #عاشقان_پنجره_باز_است_اذان_می_گویند… #قبله_هم_سمت_نماز_است_اذان_می_گویند… ❣ همه مونده بودن هاج و واج… این نگاه اون میکرد… اون نگاه این میکرد…. نماز جماعت….؟؟!!!!! اونم تو مجلس عروسی…؟!!! بابا بییییخیاااال …. واسه همه عجیب بود و بی سابقه… کم کم دیگه همه آماده میشدن واسه نماز… گفتن: “باشه ولی یه شرط داره…” “شرطش اینه که خود آقا دوماد وایسه جلو…!!!” سید بود و لحظه ی عاشقی… و… آوای ذکر هر لبی… که پشت سرش طنین انداز بود… “نماز مغرب به امام حاضر اقتدا میبندم…. قُرْبَةً إِلَی أللْه….أَللّهُ أَکْبَر…”