آخرعمری کافه هم شدیم
04 دی 1395
از مجروح های شب قبل بود. افتاده بود. کسی نتوانسته بود ببردش عقب. محمود رفت بالای سرش. باش صحبت کرد. دل داریش می داد که برمی گردیم و می بریمت. ازش پرسید منو می شناسی ؟
پیرمرد ازش خیلی خون رفته بود. نمی توانست درست حرف بزند. گفت: آره. تو کافه ای.
خندید. گفت: آخر عمری کافه هم شدیم.
یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 84
4 نظر