به سمت من بیا!
می گفت؛
وقتی امام صادق علیه السلام شهید شدند، مؤمن طاق و هشام بن سالم در کوچه های مدینه، حیران و اشک ریزان به دنبال امام میگشتند.
بعد از پرس و جو و نگرفتن جواب، گوشه ای نشستند و به سر زنان مثل بچههای مادر مُرده میگفتند:
“ای وای امام زمان ما کیست؟ به کجا روی بیاوریم؟ به سمت چه کسی برویم؟
زیدیه؟یا عبدالله افطح؟ او که امام نبود. ما بیشتر از او احکام میدانستیم! چه کنیم؟ نزد چه کسی برویم؟”
دیدند یک پیرمردی به آنها اشاره میکند. هشام بن سالم به مؤمن طاق گفت:"تو بنشین. حتما از جاسوسهای منصور دوانیقیست و میخواهند مرا بکشند. تو اینجا منتظر بمان.”
به سمت آن مرد رفت. شنید کسی او را خطاب میکند: “لا زیدیه لا…
الیّ الیّ…به سمت من بیا…”
با این جملات هشام فهمید او امام زمانش است. امام کاظم علیه السلام با این حال، برای اطمینان قلبی او چند نفری را که از امامت ایشان باخبر بودند را هم معرفی کردند تا از آنها هم بشنود.
وقتی هشام برگشت؛ مؤمن طاق از جایش بلند شد، پرسید:” چه خبر بود آنجا؟ چه دیدی؟”
هشام گفت:” هدایت.”
+ آقاجان! مولای من! یا صاحب الزمان!
من عمریست شما را گم کردهام
اما مثل یاران امام کاظم حیران و اشک ریزان این امر نشدهام.
مثل آنها در کوچه پس کوچه ها دست رفیقم را نگرفتهام تا برای ندیدنتان گریه کنم.
مثل آنها حتی نشدهام که به سر بزنم و وا ویلا کنان راه هدایت بطلبم.
هنوز نفهمیدهام هدایت نزد شماست و شما منشاء هدایت هستید.
هنوز حتی یک گریه خالصانه نداشتهام بلکه به چشم شما بیآیم و شما مرا نزد خودتان بخوانید و بگویید:” به سمت من بیا.
دستت را به من بده. ما تو را به مقصد میرسانیم. همانطور که در ابتدا به راه انداختیم.”
من هنوز شما را نشناختم. مولاجان! دست هدایتگریات را به سمت من نیز بگشا. مرا نیز خطاب کن.
بگذار همیشه بر در خانهای که نمیدانم کجاست بنشینم و گریه کنم، به این امید که شاید روزی صدایت را شنیدم که میگویی:
“برخیز! سرت را بالا بگیر. با من بیا".
مولای من! من باورم شده که عاشقت میشوم و تو نیز مرا عشق میورزی تا در آخر فدایت شوم.
بگذار بر این باور بمانم و طبق آن عمل کنم.
مولاجان! به حرمت جدتان امام صادق و کاظم علیهم السلام _که دوران امامتشان بی شباهت به شما نبوده،_ مرا نیز در جمع یاران خاص خودتان وارد نمایید.
?سوخته دل (مهدیار)