حسینی دیگر اما در لباس تأنیث(قسمت سوم)...
ناظردو طشت…
تو باز هم دیدی منافقان حمله بر حسن بردند وخنجر بر رانش زدند و تو پرستار امام شدی… برادرت حسن،در پیمان صلح با معاویه گفت سبّ ولعن خطبا روی منبر بر پدرت را بردارند…وچه سخت بوده برتو لعن پدر شنیدن…برادرت حسن،با آن زهری که جَعده داد مسموم شد تورا صدا زد:زینب!…اما به محض با خبر شدن از رسیدنت طشت را پنهان کرد تا تو اندوه نبینی ،چرا که تو ناظر بر طشتی دیگر در شام خواهی بود…تو دیدی جنازه برادر ،آماج تیرهای مروان و عایشه شد…وتو همچنان مثل کوه ایستاده بودی و صبر در برابر تو زانو می زد…باز هم تسلّی تو آغوش حسین بود…
از علاقه تو وحسین،فاطمه به پیامبر خبرداد ،پیامبر آه کشید و گریست…حسین چه احترامی تورا می کرد…تمام قد برایت می ایستاد…وتو شرط ازدواجت را بودن با حسین کردی …هرجا که برود بروم…
وتو وخواهرت چه با شکوه دراین سفر بودید و مردان شما را همراهی می کردند و با احترام…عباس و دردانه های بنی هاشم شمارا کمک می کردند تا سوار بر محمل ها شوید…اما این سفر را به خاطر داشتی و…تو،عون و محمد راهم با خود آوردی و گفتی اگر بناست جنگ شود شما برای همچنین روزی به دنیا آمده اید…اصلاً دلیل آفرینشتان همین بوده…همراهی برادرم…فدایی او…وتو یک به یک دیدی شهادت مردان را…مسلم بن عقیل،هانی بن عروه و…
شنیدی از زبان دل دارت خبر دادن از شهادتش رادر عصر تاسوعا زمانی که لشکر ابن سعد حرکت کردند و تو رفتی به برادرت خبر دهی… و برادرت یک شب را برای عبادت وراز و نیاز مهلت گرفت…اماتو خوب می دانستی که این مهلت برای چه بود؟ هم این که حسین عاشق نماز است واینکه اگر شب پایان همه چی بود،کربلا ،کربلا می شد؟
( قلم خودم ،برداشتی از کتاب آفتاب در حجاب و مصائب حضزت زینب سلام الله علیها)
مطالب مرتبط: