حسینی دیگر اما در لباس تأنیث(قسمت هفتم)...
کلام مبین…
شمر راهت را طولانی کرد و از جای شلوغ گذراند…آن جا که کوفه بود و روزی پدرت امیربود آنطورشد…اینجاکه شام است وناف دشمن به آن بافته شده ،باتو چه خواهند کرد….سرها بر نیزه یک به یک منازل را طی می کردید…به حَران که رسیدید سر بریده حسین آیة و سَیَعلمُ الذین ظَلَموا أیُّ مُنقلب یَنقلبون خواند و یحیی یهودی را مسلمان کرد…حکمت قرآن خواندن های سر حسین…برادرت با کلامش حتی درآن حال …منقلب می کرد ومهدی بود…
به محض ورود به مجلس سجادت رو می کند به یزید و با لحنی از شکوه و توبیخ می گوید:ای یزید!گمان می کنی که اگر رسول خدا مارا در این حال بیند چه می کند؟مجلس با این کلامش منقلب شد…بحث ها ادامه می یابد و تو از جا بر میخیزی و گریه ها را خاموش می کنی! و می گویی:ای یزید!
خیال کرده ای با اسیر کردن ما و این سو آن سو کشاندن ما، مُلک ها را به سیطره خود درآورده ای؟!…کجا بااین شتاب!؟آهسته تر یزید!ای فرزند آزاد شدگان به منّت!ای ابن الطُّلقا! آیا این عدالت است که زنان و کنیزانت در پشت پرده باشند و دختران رسول الله اسیر وآواره؟!حجابشان را بدری و آنان را به این شهر و آن شهر ببزی و همه به آنان چشم بیاندازند؟
تو که در عداوت به ما با چشم خشم وکینه وبغض می نگری و می گویی کاش پدرانم بودند ودست مریزاد میگویی به خودت!وبی شرمانه بر لب و دندان اباعبدالله چوب می زنی!چرا نگویی چرا نکنی؟تویی که جراحت را به انتها رساندی…اگر اکنون غنیمت تو هستم به زودی غرامت تو خواهم شد…و ملجأمن خداست و شکوه گاه من اوست.به خدا سوگند تو نمی توانی ریشه مارا بخشکانی و وحی مارا نمی توانی بمیرانی و دوره مارا نمی توانی به سر برسانی و ننگ این حادثه را نیز نمی توانی از خود برانی..عقلت محدود و منحرف است وایام حکومتت کوتاه ومعدود ومطرود…
اینهارا می گویی محکم وباصلابت و مینشینی…چنان به خاک مالیدی شان که حرفی باقی نگذاشتی…تو محکم شدی …زینب شدی برای این لحظات که بگویی…و به حیرت درآوری تمام مخلوقات را…تو با خطبه هایت و روشنگری هایت رآس الجالوت عالم بزرگ یهود را مسلمان کردی…تو گذاشتی اش و آمدی دختر برادرت را…شهادتش را دیدی زمانی که سر برادر را در طشت در خرابه شام برایش آوردند…
وتو اکنون پیام کربلا راباید به مدینه برسانی…به زنان مدینه بگویی…شهادت مولایشان چه مظلومانه ودر غربت بود…آری به سوی مدینه رو…بر روی قبر پیامبر بگو تمام درد ودل وغم ها ورنج هارا…خبر شهادت برادرت را…آری یا جداه…من ماندم تنها با خدا…همان یک…خوابم را تعبیر کردی و به چشم آن را دیدم …
(برداشتی از کتاب آفتاب در حجاب و مصائب حضزت زینب سلام الله علیها)
مطالب مرتبط: