حسینی دیگر اما در لباس تأنیث(قسمت اول)...
یک…
تو دل را برده ای و عزیز شده ای…تو در بازی کودکی ات،اعتراف بزرگی کردی…ودر زمان خودش جامه ی عمل به آن پوشاندی…وقتی که تو تازه زبان گشودی وپدر به تو اعداد یاد می داد و گفتی یک و پدر گفت بگو دو دخترم!…این را سه بار تکرار کرد و تو بازبانی شیرین کودکانه گفتی: پدر زبانی که یک گفته با دو دمسازی نمی کند…
شاید ازینجا شروع شد…بریده شدن تو از تمام تعلقات دنیا…از تمام دو های دنیایی..ازهمان اعترافت…از آنجا تو آماج بلاها شدی…تو مثل جدّت دل خدا را بردی…دل عزیز خدارا بردی…وعزیز شدی…
خواست خدا بود که تو بمانی واو…از همان یک اعترافت…
توزینت پدری…توهمانی که پیامبر خوابت را تعبیر کرد وگریست…خواب دختر پنج،شش ساله…خواب دیدم…باد تندی وزیدن گرفت که دنیا را تاریک کرد و من از شدت باد در پناه درخت بزرگی جا گرفتم…که ناگاه آن درخت بزرگ در اثر فشار سخت باد از جا کنده شد،خود را به درخت دیگر رساندم که شاخة همان درخت بود..باز تند باد سخت آن را هم از جا کند پس از آن به شاخة دیگر آن درخت پناه بردم آنهم شکست آنگاه به دو شاخه ی باقیمانده پناه بردم،آنها هم یکی بعداز دیگری در اثر تند باد حوادث از بین رفتند که از شدت اضطراب از خواب بیدار شدم…
رسول خدا بعداز پایان حرفت گریه کرد و گفت:دخترم!آن درخت بزرگ من هستم که از میان شما میروم و شاخه ی اول آن،مادرت فاطمه و شاخة دوم پدرت علی است ودو فرع دیگر،برادرانت هستند که با نبود آنان جهان تیره و تاریک می شود…تودر همان سن کم،آماج بلا ها شدن را برای عزیز شدن شنیدی…تو باید ساخته می شدی برای روزی…تو باید با دیدنِ ،رفتن عزیزانت ساخته می شدی…
( قلم خودم وبرداشتی از کتاب آفتاب در حجاب)