حسینی دیگر اما در لباس تأنیث(قسمت ششم)...
فاروق وفرقان…
کوفه تورا یاد چه می اندازد دختر علی…چه بلایی بر مردم اش نازل شده که هلهله می گویند وآذین بسته اند وشمارا به تماشا نشسته اند…آیا این همان جایی نبود که تو قرآن تفسیر می کردی برای مردمش…همانجاکه تو را عقیله می دانستند و روی تو سرودست می شکستند و تورا عالمه غیرمعلمه می دانستند…چه شد…شمارا خارجی خواندند…نه آن خارجی که ازین شهر خروج کرده بلکه خروج کرده از دین وبیعت…خطبه ات در کوفه…انگار خود علی بود…با همان لحنی مردم را خواندی که پدر خواند…ای اهل کوفه!ای اهل خدعه و خیانت وخفّت!….گریه می کنید؟! اشک های تان نخشکید…مَثل شما مَثل آن زنی است که پیوسته رشته های خود را به هم می بست و سپس از هم می گسست…وای بر شما!چه بد توشه ای پیش فرستاده اید…گریه می کنید؟! براستی که شایسته گریستنید…
با کلامت قیامت را برپاکردی..اهل نار و جنّت راجدا کردی…
آیا تو همان زینی…چه با صلابت و استوار سخن گفتی…دست حسین برقلب تو چه کرد…تو انگار تمام آن اندوه و داغ هایت را در کلامت آوردی و مثل یک تیر رها کردی…
به دارالاماره نزدیکتر می شدید…سر حسین پیش از شما در آنجا در طشتی بود…ابن زیاد با چوبی که در دست داشت بر لب و دندان حسین می زد می خندید…می گفت چه زود پیر شدی حسین!امروز تلافی روز بدر!
تمام نقشه هایش نقش بر آب شد…با سخنانتان…تو زینب با سخن با صلابت و استوار تدارکات آن مجلس را کوبیدی…ابن زیاد که گفت چگونه دیدی کار خدا را با برادرت حسین؟! وتو پاسخش دادی…جز خوبی و زیبایی هیچ ندیدم…اینان قومی بودند که خداوند،شهادت را برایشان رقم زده بود،پس به سوی قتلگاه خویش شتافتند.به زودی خداوند تو و آنان را جمع می کند وبه داوری می نشیند…مادرت به عزایت بنشیند ای زادة مرجانه!ابن زیاد زورش به تو نرسید سراغ سجاد می رود،رو به او می کند و می گوید تو کیستی؟
من علی فرزند حسینم!
مگرعلی فرزند حسین را خدا نکشت؟ سجاد گفت من برادری به همین نام داشتم که…مردم !اورا کشتند؟ابن زیاد گفت نه،خدا اورا کشت
سجاد به کلامی از قرآن این بحث را فیصله داد:خداوند هنگام مرگ جان انسان ها را می گیرد.
ابن زیاد دستور می دهد که ببرید و گردنش را بزنید که تو از جا بلند می شوی…دستهایت را سپر می کنی وچتر می کنی بر سر سجاد…وفریاد می کشی بس نیست خون هایی که از ما ریخته ای…برای کشتن او باید از روی جنازه من بگذری…سجاد رو به تو می گوید:عمه جان!آرام باش بگذار من سخن بگویم و فریاد می کشد:مرا از قتل می ترسانی؟!تو هنوز نفهمیده ای که کشته شدن عادت ما و شهادت کرامت خاندان ماست؟!….
(برداشتی از کتاب آفتاب در حجاب )
مطالب مرتبط: