حسینی دیگر اما در لباس تأنیث(قسمت پنجم)...
قامت خمیده…
تو همانی که در تمام این مدت حتی یک نماز شبش ترک نشد
فقط نمی دانم …شب یازدهم چه شد…تو…نشسته خواندی اش…قامتت خم شد و مویت سفید شد…تو همانی که بوسید جایی را که پیامبر نبوسید…حلقوم بریدة برادرت…
سخنت با حسین چه بود…وداع با بدن بی سر حسین، برادرت….برادرم!آرام دلم!هرجاکه تازیانه ها کودکان و زنان را در می یافتند من مانع می شدم و محافظ آنها بودم…اکنون کمرمن و چهره من است که سیاه شدند…اگر هزار هزار هم بودم هم فدای تو و….
چه دلبری می کنی زینت پدر ….تو اگر نبودی که هیچ چیز جای نمیگرفت و نبود….تو خود تشنه تر از همه بودی…تو مثل مادر آن هنگامه ها،ازاین خیمه به آن خیمه می رفتی و مراقبت می کردی…باآن پوشش کامل درآن گرمای آن سرزمین…فقط یک چیز می تواند تورا اینگونه محکم کند…عهدت…وفایت…عشقت…
خون از سرت آمد زینبم؟…آری تو هم یک زنی پراز احساسات زنانه…چطور سر برادر را جدا از بدن ببیند آن هم برسر نیزه…هرچقدرهم که کوه باشی بازم تو یک زنی پراز عاطفه آنهم ازین خاندان…سرت را به چوبة محمل کوبیدی!…
تورا به اسارت می بردند…تو خود همه را سوار بر مرکب می کردی اما چه کسی تورا…؟یادت هست سفرت از مدینه….دردانه های بنی هاشم،همراهی زنان را…تورا آنگونه که شایسته بودی سوار بر کجاوه می کردنداما حالا در میان این همه نامحرم…اما همان یک…خدا…نمی تواند زینبش را در این حال ببیند…ببین که چگونه برایت رکاب گرفته…بگذار دشمن گمان کند تو پا بر فضا گذاشته ای …دست به هوا داده ای…دشمن چه می فهمد این امداد را…زمانی که خدای آنان هوس است…چه می فهمد غل و زنجیر برچه کسانی بسته اند…
(برداشتی از کتاب آفتاب در حجاب و مصائب حضزت زینب سلام الله علیها)
مطالب مرتبط: