ما از احوالات شما بی خبر نیستیم!
یا صاحب الزمان!
از فردی شنیدم که میگفت؛ در روایتی داریم:
فردی بسیار دلتنگ جدّتان، پیامبر(ص) میشود و وقتی به خانه خود میرود، دلش طاقت نمی آورد و دوباره برمیگردد
طوری که هر بار بیشتر تشنه دیدار ایشان میشود و هر روز صبح باید به مسجد بیاید تا جدّتان را ببیند و بعد برود.
مدتی این کار را انجام میداد که روزی جدّتان متوجه این شخص شدند و فرمودند: ” جانم، کاری داری؟”
شخص گفت:” نه، فقط دلم برایتان تنگ میشود، میآیم ببینمتان؛ همین.”
روزهایی رسید که دور پیامبر(ص) شلوغ شد و این شخصِ دلتنگ سعی میکرد، جدّتان را در میان جمعیت پیدا کند تا ایشان را ببیند بلکه دلش اینگونه وا شود. جدّتان متوجه حضورش میشدند و تلاشش را که میدیدند، کمی قدشان را میکشیدند و کمر صاف میکردند تا شخصِ دلتنگ بتواند ایشان را ببیند. گذشت و شخص دلتنگ مدتی پیدایش نشد.
جدّ بزرگوارتان پرس و جو کردند:” فلانی چرا دیگر نمیآید؟"، اما کسی اطلاعی نداشت. به مغازهاش سر زدند، آنجا هم نبود.
آدرس خانه اش را گرفتند و همین که رسیدند، او را در بستر بیماری دیدند. شخص دلتنگ گفت:” آقا، شما اینجا آمدید! یعنی محبت اندک مرا قبول کردید!؟" جدّتان سر او را به روی زانو گذاشتند و آن شخص جان به جان آفرین تسلیم شد. اجلش رسیده بود و کاری نمیشد کرد.
آقای من!یا صاحب الزمان!
شما که اکنون امام و پیام آور زمانه ما هستید؛ یعنی ممکن است، این محبتها و عرض ارادتهای اندک ما را نیز بپذیرید و اگر روزی به بیماری غفلت دچار شدیم، سراغمان را بگیرید!؟ یا میشود به اسم صدایمان بزنید و جویای احوالمان شوید؟!
یعنی ممکن است؛ این دلتنگیها، این سختیِ فراق، پاسخی از جانب شما برایمان باشد؟! یا میشود هر صبح سلام کردنمان، پاسخ سلام شما باشد؟!
میگویم ممکن است، چون؛ کلام شما حق است که فرمودید:” ما از احوالات شما بی خبر نیستیم “.
آقای من! میشود از احوال ما نیز خبری بگیرید؟
میدانیم از احوالمان باخبرید، یعنی؛ همین اندازه دلتنگی ما برای شما. به یقین، از جنس همان کمر صاف کردنهای جدّتان، شما هم ارث بردهاید که ما اینگونه مشتاقیم.
آقای من! ممنونیم که یادتان را با هر نشانهای در خاطر و دلممان زنده نگه میدارید و ممنونیم که ایمانمان دادید.
?مهدیار