کسی جرأت نمیکرد خبر شهادت مهدی را بدهد
کسی جرأت نمیکرد خبر شهادت مهدی را بدهد
از مهدی و علیاکبر خبر نداشتم؛ برای نماز جمعه به حرم حضرت عبدالعظیم(ع) رفتم؛ آن روز من فلاکس چایی و ناهار هم به نماز جمعه برده بودم که در آنجا چایی هم بخوریم؛ در باغ طوطی نشسته بودم؛ اعلام کردند که پیکرهای تعدادی از شهدا را از جبهه آوردهاند؛ با شنیدن این خبر، به سراغ جوانی رفتم.
ـ این شهدا برای کجا هستند؟
ـ برای ورامین، پل سیمان شهرری و دولت آباد.
ـ شهدای دولت آباد، کیا هستند؟
ـ یکی از آنها وصیت کرده که مادرم ناراحتی قلبی دارد؛ یکدفعه به او اطلاع ندهید؛ خبر شهادتم را آرام آرام به او بگویید.
در باغ طوطی یک پسر جوانی بود که برای جبهه پول جمع میکرد؛ به سراغ او رفتم و از او خواستم که اسم شهدای دولتآباد را بگوید؛ او اسم چند شهید را گفت و به «مهدی نظری» رسید. در ادامه گفت: «مهدی گفته مادرم مریض است خبر شهادتم را طوری به او نگویید، سکته کند؛ چند بار بچهها به در خانه مهدی رفتند و کسی جرأت نکرده خبر شهادت او را به مادرش بدهد».
گریهام گرفت.
ـ الان شهدا کجا هستند؟
ـ امشب آنها را به پشتبام سپاه میبرند.
ـ میخواستم به شما بگویم که «مهدی نظری» پسر من است.
آن جوان در حالی که سرش را روی دیوار میکوبید، میگفت: «ای خاک بر سر من…».
دیگر چشمهایم جایی را نمیدید؛ فلاکس و وسایلم ناهار را به یک زن عرب دادم و به یک خانم دیگر گفتم: «چشمهایم جایی را نمیبیند، بیایید برای من ماشین بگیرید تا مرا به فلکه سوم دولتآباد برساند» گفتند: «مگر چی شده؟» گفتم: «خبر شهادت پسرم را که شنیدم، یکدفعه چشمهایم تار شده و جایی را نمیبینم»؛ برای من ماشین گرفتند؛ زانوهایم توان نداشت؛ راننده هم ضدانقلاب بود مرا در نیمه راه پیاده کرد و گفت: «تو را نمیبرم». یک خانم گفت: «مادر شهید است!» او گفت: «خب باشد، من نمیبرم» از ماشین پیاده شدم؛ در مسیر هم خبر شهادت مهدی را با چند نفر درمیان گذاشتم و به سمت خانه رفتم.
انگار مهدی مرا به سمت تابوتش صدا زد
همان شب با هماهنگی دوستان و همراهی همسایهها به پشت بام سپاه رفتیم؛ از بین 21 تابوت شهید، بیاختیار بالای سر تابوتی رفتم، وقتی پارچه را کنار زدم، دیدم مهدی است.
نوهام هم «اعظم» همراهم بود و گفت: «مامان بزرگ، عمو مهدی رو کشتن…»؛ به مسئول آنجا قول داده بودیم که بر سر پیکر شهید جیغ و داد نزنیم؛ مهدی را دیدم او همان طور که آرزو کرده بود، گلوله از سجدهگاه پیشانیاش رفته بود و مغزش از پشت سر بیرون ریخته بود.
در روز تشییع شهدا، در شهرری غوغایی به پا بود؛ مهدی وصیت کرده بود که قبل از خاکسپاری، پیکرش را در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) طواف کنند و در ایوان مسجد نماز بخوانند؛ در آنجا نماز خواندیم؛ پسر بزرگترم مهدی را در قبر گذاشت؛ وقتی میخواستم بالای سر قبر پسرم بروم، نمیگذاشتند و پسرم میگفت «نگذارید مامان بیاید سر مزار، اگر مهدی را ببیند، میمیرد».
پلاک مهدی در گردنش بود و یادشان رفت تا از گردنش باز کنند، لباسی هم که از حضرت زینب(س) خواسته بود، کفنش باشد، بر تنش بود و با همان مهدی را در قطعه 28 به خاک سپردند.
* مهدی جلوتر از من راه نمیرفت
پسرم هیچ وقت از من جلوتر حرکت نمیکرد و میگفت: «اگر از شما جلوتر قدم بردارم، آب دوزخ را به من میدهند، آب تلخ و بدبو» او همیشه پشت سر من راه میرفت.
مهدی مسئولیتی در یکی از گردانهای لشکر 27 حضرت رسول(ص) داشت؛ اصغر رسولی یکی از همرزمان مهدی میگفت: «مهدی قبل از شهادتش خیلی از بعثیها را کشت و خودش هم با اصابت گلولهای به پیشانیاش به شهادت رسید».
رجا نیوز