اتفاقی که اتفاقی نبود...
مغازه کوچک و نقلی بود.. برای خرید کاغذ هدیه آنجا را انتخاب کردم
جلوی در آن پلهای قرار داشت وقتی از آن بالا رفتم دیدم پشت میز کسی نیست?
سرم را برگرداندم، دیدم مرد میانسالی از در دیگری درست پشت سر من دارد به سمت من میآید..
خیلی برایم جالب آمد.. پشت آن در، حیاطی بود، پر از درخت و خانهای زیبا..
سلام کرد و گفت بفرمایید! گفتم: سلام، کاغذ هدیه (کاغذ کادو) دارید؟! گفت بله بله ..
همینطور که میآورد گویا ذهن من را خوانده باشد تعریف کرد:
در این نزدیک غروبی در حیاط روی پلهها نشسته بودیم و همراه خانمم مشغول قرآن خواندن بودیم، که شما آمدید.
من که با تعجب به سرتاسر مغازهاش نگاه میکردم (برایم سوال بود اما شرم از پرسش داشتم) گویا متوجه شود،ادامه داد:
فرهنگی هستم بعد ازین که بازنشسته شدم تصمیم گرفتم کتاب و لوازم تحصیل بفروشم تا همیشه خاطرات را به یاد داشته باشم
می گفت: الان اینجا قاراشمیش شده !خندهای کرد? و ادامه داد: لوازم هنرستان آوردم و کم کم چیزای دیگه اضافه شد و شد این چیزی که الان میبینید .
از حیرت نمیدانستم چه چیزی باید میگفتم، فقط گفتم: بسیار هم کار خوبی میکنید!?
بعد ازینکه کاغذ هدیهها را انتخاب کردم، کتابچهای بهم هدیه داد ( که دعاهای وارده ماه مبارک رمضان در آن نوشته شده بود)و گفت:
ایام ماه مبارک رمضانست ان شاءالله مشکلات رفع شود، شما هم دعایمان کنید .
تشکر کردم و بعد از پرداخت، با انشاءالله گویان و التماس دعای متقابل، از مغازهاش با همان شگفتی خارج شدم..!
عجیب این مرد پخته مرا به فکر فرو برد..!
گویا مرد نهیب زد به من و گفت: ” تو چقدر تونستی کسی رو به فکر فرو ببری و به سمت خدا دعوتش کنی..!؟”
برایم خیلی جالب بود بعد از این همه سال همراه خانمش قرآن میخواند! گویا قراری با هم دارن برای رساندن هم به خدا ..گویا مسابقه ای است میانشان..
برایم جالب بود از کوچکترین مکان خانهاش بهترین استفاده را میکند.. از زمانهایش بهترین استفاده را میکند..
برایم جالب بود آیههای قرآن را با عمل تلاوت میکند..
برایم خیلی چیزها جالب آمد در آن مدت کوتاه خرید.. من برای خرید کاغذ هدیه رفته بودم اما هدیههای بزرگی خدا به واسطه آن مرد روزیام کرد..
حتما برای شما هم چنین اتفاقاتی افتادهست که اصلا اتفاقی نبودهاند و پراز حکمت و علت..
?مهدیار