کاش می فهمیدم دوستم داری!
آقای من! همیشه دوست داشتم، مورد محبت قرار بگیرم؛ مرا دوست بدارند و با تمام وجودم آن را حس کنم!
برایم دوست داشته شدن، جذاب تر بود تا اینکه دوست بدارم!
شاید به خاطر این است که، تا به حال تجربه ای در این زمینه نداشتم و نمیدانم اصلاً چه حالی است!
آقا! سالهاست که تو مرا نیز دوست داری و من این را نفهمیدم؛ یعنی معرفت نداشته ام تا محبوب تو بودن را درک کنم!
جایی خواندم؛ “مانع معرفت، غرور و تنبلی است” و در من نیز وجود دارد!
برای همین است که هیچ گاه معرفتی به دست نیاوردم؟
غرور دارم در برابر محبت کردن به دیگران، در برابر پروردگار؛ چه در عبادت چه در هنگام عصیان! غرورهایی که نه تنها به درد نمی خورند، بلکه دردی به درد هایم اضافه می کنند.
سستی و تنبلی نیز دارم در امر پروردگار،در خوبی ها، در راه رسیدن به تو! سستی و تنبلی که همیشه مرا زمین گیر می کند و به دام غفلت و گناه می اندازد!
آه! آقای من! کاش تو را می فهمیدم!کاش می فهمیدم چقدر مرا دوست داری! کاش این دوستی را حس می کردم!
آقای من! باورم شده که تو مرا نیز دوست داری و گذشتن ازین باورم برایم سخت است!
بارها در دل و ذهنم از خودم و تو پرسیده ام؛
آیا هنوز نور امیدی در من برای این دوست داشتن می بینی؟آیا می توانم قدردان تو باشم و محبت تو را با تمام وجود حس کنم؟
آقای من! حتی اگر این نور امید را در من ندیدی، باز هم مرا دوست بدار! می دانم تو باز هم مرا دوست خواهی داشت…آخر کسی چون تو را نیافتم که بی منت و بی صدا چون منی را دوست بدارد!
دوستت دارم آقای من!